حالا که دارم می نویسم، چند ساعتی از شب گذشته. باید بگویم که یک دنیا خاطره را گذاشته ای و رفته ای آن سر دنیا، نه به خودت لطف کرده ای، نه به دیگران نه به منی که باید چشم به راه باشم که شاید حرفی. پیامی. ایمیلی. فحشی. چیزی ... اما انگار نه انگار. معلوم نیست آنجا حواست را کجا پرت کرده ای که اصلا سراغی از کسی نمیگیری. خب چه می شود اگر چند دقیقه ای آن کتاب وامانده را روی میز بگذاری؟ چند خط نوشتن مگر چقدر از وقتت را می گیرد؟ حالا که وقت گلایه نیست. بگذار برایت بگویم که دلتنگی گاهی زودتر از هر چیزی آدم را از پا در می آورد. این دل ِ لعنتی را که آدم حساب نمی کنی. آن دل ِ لعنتی هم دلتنگ نمی شود؟ آنقدر کار و درس و کوفت و زهرمارت را بهانه نکن. می دانم حتما می گویی حواسم به زندگی ام باشد و کاری به کارت نداشته باشم. اصلا تو مزخرف تر از این حرف ها هم بلدی؟ حالا بی خیال. این حرف ها را گفتم تا بگویم بدجور ترسیده ام. برای خودم. برای تو. برای همه. اصلا چند وقتی می شود که ترسو شده ام. ترس از دست دادن ... ترس از دست دادن آدم ها... ترس این که چشمانم را ببندم و صبح باز کنم و ببینم دیگر نمی توانم خیلی چیز ها را ببینم. دلم مدام شور می زند که مبادا ... این حرف ها را گفتم تا بگویم خودم می دانم خیلی وقت است سراغت را نگرفته ام. می دانم حتما قهر کرده ای و خیلی هم به دلت برخورده. خودم همه این ها را می دانم. اما حالا وقت این نیست که بی معرفتی هایم را به رخم بکشی. فقط بعد از این همه وقت چند کلمه ای با من حرف بزن. برایم بنویس. بگو که زنده ای ...
عنوان از فاضل نظری